+آخه چرا باید همش چیزای عجیب و غریب ببینم.چه آدمایی پیدا میشن. من پشت دستمو داغ می کنم. عمرا دیگه با بچه مچه هم کلام بشم.تکلیفشوون معلوم نیس.
+چی می شد اونی که تو دلم هس اتفاق می افتاد.خدا بخواد که میشه ولی آیا می خواد؟ منم نمیدونم میتونم کاری کنم یا نه.
بهتره خیالاتو بزارم کنار و با زمان پیش برم.
+با گذر عمر یه چیزی رو فهمیدم که کم کم همه ی اشتباهاتتو می پذیری .همه واقعیتو می پذیری و دیگه برات مهم نیس دیگران چه نظری می خوان راجبت داشته باشن.کارتو پیش می بری حالا چه خوب چه بد. در هر صورت الان اگه در مورد خیلی چیزا از من پرسیده بشه بدون رو دربایستی یا بدون معطلی یا بدون این که بخوام از زیرش در برم راستشو میگم. آدم کم کم یاد می گیره واقعیت زندگیشو هر جوری که هس و همه ی گذشتشو بپذیره. خوبه این بین دیگه نگاهمون به آینده باشه و البته امیدوار.
+ای کاش حس رقابت جویی بیشتری داشتم.پیشرفت رو بهتر و بیشتر احساس می کردم.
پ ن: با این چهار پلاس,یاد کتاب چهار اثر از فلورانس افتادم. کتاب خیلی خوبیه. پیشنهاد می کنم بخونین.
امروز خواهرزادم خونمون بود.یه بچه چقدر می تونه شیطون باشه. چقدم ادا و اصول از خودش در میاره.جدیداً بهش می گم زنگ می زنم به آقا غوله زنگ می زنم بیاد ببردت باور نمی کنه می خنده میگه دروغ میگی. دیگه مجبور شدم برم تو حیاط در حیاطو باز کنم نقش بازی کنم تا یه کوچولو بی خیال شد. تف تو تلویزیون که یه برنامه درست و درمون نمیده بچه بشینه ببینه. همشم خاله بازی می خواد. خالی بازیشم فقط اشپزی داره و خواب. میگم خاله زندگی که فقط خوردن و خوابیدن نیست .تو کار و زندگی نداری. درس نداری. بدو رفت کتاب اورد میگه شعر حفظ کنیم.میخواست بمونه خوابیدن گفتم برو فردا صبح دوباره بیا. ولی همین که رفت دلم تنگ شد واسش. من به شیطونیاش بیشتر می خندم ولی خواهرم حرصش می گیره اداشو در میاره اونم حساااس میزنه زیر گریه.کلا بساطیه واسه خودش. به قول خودش سرویس شدیم.
دل تنگی سخته . همه تجربه کردیم و می دونیم دلتنگی مثه اینه که قلبتو چنگ بزنن. من از اون دلتنگیا که عاشقا میشن منظورم نیستا.دلتنگی من از جنس تنها بودنه یا شایدم احساس تنها بودن.به هر حال تو زندگی ما کمه کم پدر و مادر داریم که لبخند ما شاید بهونه ی زنده بودن اوناس.بنابراین احساس تنهایی با تنهایی واقعی فرق داره.
ای کاش برسه فقط و فقط از حال خوب نوشت.نمیدونم شاید حال خوب هم ساختگیه .باید بسازیم.خودمون حالمون رو خوب کنیم.یکی از دوستام میگه حالت بده آهنگ شاد بزن و برقص . هر چند معمولا عکسشو عمل می کنم. اهنگ غمگین گوش میدم تا یه دل سیر گریه کنم .امیدوارم حداقلش مدتها بعد شرمنده خودم نباشم.پیش خودم حسابم پاک باشه.چه می شود انگار بعضی چیزا واقعا از همون سرنوشته که دست خود آدم نیست.
خاطرات از پی همه می آیند.رویاها شکل می گیرند،قد می کشند.گویی دامنت پر شده از هر آنچه می خواهی.پر می کشی به آسمان بر فراز کوه ها و ابرها می روی و می روی .دلت پر می کشد.چشم هایت را می بندی هر چه می خواهی در آغوش می کشی و غم دل از یاد می بری. آه که چه احساس خوشایندی.شیرین چون نی لبک باغچه .اوووم چه شیرین وچه دلچسب.کاش تمام نشود کاش زمان تمام نشود. کاش متوقف نشود.قلبم را می فشرم و باز به خاطر می آورم تو را . بغل بغل حرفهای قشنگ رد وبدل می شود و من نه گوش که تک تک آن را می چشم و می بلعم.چشم می گشایم و دوباره اتاق در بسته جلوی چشم هایم قد می کشد ومن به یاد می آورم که هر چه بود،بود. تمام شد.
کاش من واقعی من برسد به من واقعی تو.
آقا چه فرقی می کنه کدوم دانشگاه درس خوندی؟؟آیا ملاک تو برتری هس؟؟ خیلی احمقانس که طرف واسه دانشگاهی که توش درس خونده فخرفروشی کنه.اصلا درس خوندن چه ربطی داره با آدم بودن. به مهربون بودن.به سالم بودن و سالم زندگی کردن.به شخصیت آدم. من دست پدربزرگه پیرمو که تو شالیزارا پینه بسته شد و دیگه جوون نداشت رو به صد تا دکتر و مهندس که بویی از انسانیت نبردن ترجیح میدم .من ترجیح میدم مثه اون کمر دولا کنم بوته بکارم تا این که با بی وجدانی هیچ اهمیتی به دلهره و غم دیگران ندم.
من با افتخار اعلام می کنم ارشدمو تو دانشگاه ملااااااایرررر گرفتم. آره دانشگاه تهران نبود. به پای دانشگاه سابق من هم نمی رسه ولی ولی روزای خوب و بد زیادی تجربه کردم که همشون درسای بزرگی برا من بودن.مگه غیر اینه که خدا بهترین رو برا آدما میخواد به هر حال حالا که گذشت. اوائل خیلی غمگین بودم خدایی خیلی تلاش کردم ایراد کار خودمم می دونم که دانشگاه سطح پایین قبول شدم ولی یه سری محدودیتا بود که اگه اگه محدودیت نمی دیدم و به چشم یه فرصت میدیم و غنیمت می شمردم شاید شاید شرایط حال و حاضر بهتر از این بود. به تجربه فهمیدم چیزی که رخ میده هر چی هر چی رو پیش روتون مثبت فرض کنین و مثبت جلو برین حتما اتفاقات بهتری رخ میده.
جمله ای که تو ذهن من مدام تکرار میشه:
الخیر فی ما وقع...
بالاخره نوشتن این مقاله کارش تموم شد.مدت ها بود قصدشو داشتم و یه جوری جور شد تا با دوست خوبم نوشتیمش.همه چیز به تجربس.خیلی آسوون.فقط یه کوچولو صبر و تحمل می خواد.با این که اینجا مجازی هست و برخلاف سایر جاهای مجازی حتی عکس من هم قابل رؤیت نیست ولی باز هم نوشتن از بعضی چیزها سخته.بازم حس می کنی یکی نگاهت می کنه.حالا چرا خدا رو همیشه یادمون میره بماند.
یه کار بزرگ دیگه هم دارم خدا کنه اونم به انجام برسونم.
همین جا قول میدم به خودم و خدای خودم که اونم صبر داشته باشم وتمومش کنم.کافیه یکی بیاد چشامو ببینه له و داغون.هر چی هم دست روش می کشی بازم دردش آروم نمی گیره.جدیداً سردرد هم اضافه شده.
و فردا روز بهتری خواهد بود.