تصمیم یه سفر گرفتم. اول با خودم فکر کردم بریم یزد مجردی, من و خواهرم و نازی و سیما, با دوستم تو یزد صحبت کردم و یه جورایی همه چی اوکی شد ;به مادرم گفتم اونم گفت این فکرو از ذهنت بیار بیرون پدرت اجازه نمیده. حالا منم رو برگردوندمو گفتم الان که دیگه بزرگ شدم خودم تصمیم می گیرم. اونم می خندید انگار که مطمئنه نمیشه. بعدش گفتم پس همه با هم بریم تو هم بیا. گفت چه کاریه باباتم میاد دیگه, در هر صورت من نقشه رو کشیدم که اشتراکا پول بزاریم وسط و بریم سفر. ما دخترای خونه هیچ وقت برای چیزی اصرار نکردیم ولی هر وقتم کردیم نتیجه گرفتیم ایندفعه میخوام اصرار کنم و برای اسفند ماه یه سفر به شیراز یا یزد رو تدارک می چینم. پدرم اهل سفر نیس و این خوب نیس.