تهش می رسی به اینکه احساساتو کنار بزاری و عاقلانه فکر کنی, همین لحظه بعد کلی فکرای قشنگ می رسی به اینکه خیالاتو بزار کنار و عاقل شو, در لحظه زندگی کن. امان از این همه غم و تنهایی, امان...
تهش می رسی به اینکه احساساتو کنار بزاری و عاقلانه فکر کنی, همین لحظه بعد کلی فکرای قشنگ می رسی به اینکه خیالاتو بزار کنار و عاقل شو, در لحظه زندگی کن. امان از این همه غم و تنهایی, امان...
بحران طوفان و ترس, شب تولد, یه اتفاق شاید نه چندان خوب اما دلچسب
اول هفته رفتم اداره و دیدم مثه اینکه این سری خوابش نبرده بلکه ابش برده, کلی حرفه ها اداره جات ایرانو اب ببره , چون اصولا خوابشون میبره, رفتم و دیدم کف اتاق ما رو هم با شکستن شیشه پنجره اب گرفته و تقریبا تا اخر ساعت اداری مشغول این بودیم جمع و جورش کنیم, یکی هم اومد ناغافل زد همه زحمتمونو هدر داد با کفش گلی از وسط اتاق تمیز اومد پیشم, من حرص میخوردم و اون اقا میخندید.
شب تولدم قشنگ بود همین ;)
زندگی در حال گذاره و این احساس لعنتی, ای کاش می شد کند این دل و انداختش جایی که دستت بهش نرسه. یه گوشه دنج برا خودم پیدا کردم و فکر کردم و فکر, هر چی عاشقی بلد بودم تو خیالاتم کردم و امروز صبح بیدار که شدم دیگه از اون حس شدید خبری نبود, انگار باهاش کنار اومدم و خوب شدم.
آدمها میان تو زندگیت و یه زخمی بر جا میزارن و میرن, حس خوشایند دلخوشی و سرمستی رو تبدیل می کنن به تلخیه زهر, این آدمها گهگداری بهت سرمیزنن و داغ دل تازه می کنن. چند شبی خواب از چشمات می گیرن و البته در آخر این تو هستی که میمونی و خاطرات و خیالاتت, بیان احساس به وضوح از سخت ترین کاراس و تو حرفی نمیزنی و فقط با خودت میگی و میگی, اینم گذراس مثل خیلی دیگه از رفت و آمدای این آدما, فقط باید صبر کرد و چند روز زمان داد.
چه حیف که باید پا رو دلت بزاری و بسپری به زمان, ای کاش اینجوری نبود.