فراز و نشیب های زندگی من

این وبلاگ برای بیان احساسات و نوای قلبم ساخته شد.

فراز و نشیب های زندگی من

این وبلاگ برای بیان احساسات و نوای قلبم ساخته شد.

آخرین مطالب

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

چه می شود کرد،انگار دنبال بازی دادنت هس،آنچه در دلم سنگینی می کند و لاجرم مرا با خود به سمت پایین می کشاند چون چاله ای پر آب یا مردابی که فروبرنده است، آسان نیست تحمل نامهربانی ها و تنهایی ها. اما اما در این وانفسای خود بار آن را به دوش می کشم و چون آبی روان خواهم رفت . غم را به کنج دلم, آنجا که کشف و یافتش برای خودم هم دشوار باشد می فرستم.

 مبهوت و سرگردان چشم دوختم به گوشه ای و نگاهی گذرا و تند به گذشته دارم امروز را با یاد گذراندم,  شاید زندگی را سخت گرفته ای جمله ای که بارها از پس ذهنم مدام می گذرد.

دختری پر از احساس در چهره ای به نسبت باهوش و زیرک.خود که می دانم چنان نیست و زیر بار احساس یی طاقت می شوم ومدام تکرار می کنم و تکرار .

درست می دانم چه درست و غلط است و گویا غم تلخ رهایم نخواهد کرد

پرت می نویسم و بی معنا و بی مفهوم

تنها خود می دانم چه می گویم,

سرشار از احساسم و قادر به بیانش نیستم.اما نمکی از این مغز پوکیده از ضعف اعتماد به خود بهره می برم و می نویسم تا مرههمی شود بر این روح جان گداز و خسته.

تا بدانم هنوز اندک تفاوتی هست بین من و دیگران

دیگرانی که از کوچک و بزرگ و ریز و درشت را در خود دارد.از شکوه و ناله دست بر می دارم و بیدار می شوم از خوابی که خودم به خودم تحمیل نمودم .

امشب می گذرد و غم من می ماند کاش در جاده ای بی انتها و بی بال وپر تنها و تنها زل زده به خاک جاده ی خاکی زیر سقف اسمان پیش می رفتم و دنبال خود می گشتم که چون او را می یافتم اکنون در حال بذله گویی و ملعبه گویی با تک خواهر مهربانم بودم .

او که مرا غرق می کند از محبت بی دلیل و بی جهتش او که دوست داشتم چون او ببخشم بی دلیل و بی جهت.

کتاب برایم حکم فرو رفتن در رویاهایی دست نیافتی دارد .می خوانم تا تخیلم را بیدار کنم

هر از گاهی از ته باغچه نگاه می کردم به اول باغچه از زیر درختان سرسبز و شکوهمند به تماشای علف می نشستم که در جلوی چشمانم جلوه گری می کردند .عاشق جمع کردن بهار در صبح دل انگیز بهارم . وقتی مادرم در گوشه ای مشغول به کار است و از تماشای او سیر نمی شوم و به خود می بالم که در جوار و زیر لبخند زیبا و گرم او مشغول جمع کردن بهار برای یک دم نوش دل چسب هستم.

کاش زمان را متوقف می کردم و ان را نگه می داشتم تا بشنوم رقص باد در فضا را

و از این پس برای خود نسخه ای پیچیدم تا به رقص درایم در وجود خود .

چقدر فراموش کردن کسی که وقت و از همه مهم تر فکر و احساست را درگیرش کرده ای سخت است.مثل کندن کوه می ماند .مثل ان است که کلنگ را برداشته ای و رفته ای تا قلبت را از سینه بکنی دریغ که باز هم ان زخم احساس می ماند.فکر می کنم چگونه شد که به اینجا رسید خود می داند که زمانی برایم نگذاشت که مدعی باشد می توانست برای همیشه مرا داشته باشد اما رهایم کرد که بروم هر چند عقل که همیشه همیشه بهترین حکم را می کند دائما نهیب می زند بهتر بهتر اما این دل بی پروا و بی توجه گویی  قصد چنگ زدن روحت را دارد می اید و له می کند و می رود . اکنون که می نویسم خیالم راحت میشود که لااقل در موردش با کاغذهای جلو رویم حرف زدم تا سبک شوم و چه این سبکبالی خوب است.

 ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۴
فاطمه آقاسیان