+آخه چرا باید همش چیزای عجیب و غریب ببینم.چه آدمایی پیدا میشن. من پشت دستمو داغ می کنم. عمرا دیگه با بچه مچه هم کلام بشم.تکلیفشوون معلوم نیس.
+چی می شد اونی که تو دلم هس اتفاق می افتاد.خدا بخواد که میشه ولی آیا می خواد؟ منم نمیدونم میتونم کاری کنم یا نه.
بهتره خیالاتو بزارم کنار و با زمان پیش برم.
+با گذر عمر یه چیزی رو فهمیدم که کم کم همه ی اشتباهاتتو می پذیری .همه واقعیتو می پذیری و دیگه برات مهم نیس دیگران چه نظری می خوان راجبت داشته باشن.کارتو پیش می بری حالا چه خوب چه بد. در هر صورت الان اگه در مورد خیلی چیزا از من پرسیده بشه بدون رو دربایستی یا بدون معطلی یا بدون این که بخوام از زیرش در برم راستشو میگم. آدم کم کم یاد می گیره واقعیت زندگیشو هر جوری که هس و همه ی گذشتشو بپذیره. خوبه این بین دیگه نگاهمون به آینده باشه و البته امیدوار.
+ای کاش حس رقابت جویی بیشتری داشتم.پیشرفت رو بهتر و بیشتر احساس می کردم.
پ ن: با این چهار پلاس,یاد کتاب چهار اثر از فلورانس افتادم. کتاب خیلی خوبیه. پیشنهاد می کنم بخونین.